داشت وسط صحن جامع مثل باد میدوید که پایم را رویش گذاشتم و نگهاش داشتم. مشمای فراری را که داخل سبد عمودی مشماها گذاشتم، پایین نرفت و از ترس باد، مثل بقیهی مشماها خودش را چسباند به دیوارهی مشبک سبد.
یاد زائرانی افتادم که از ترس طوفانهای سخت روزگار، خودشان را به ساحل امن حرم امام رضا علیهالسلام میرسانند، خودشان را به ضریح میچسبانند و رهایش نمیکنند.
طوفانزدهایم آقا! ببخش که دیگر طوفانزدهها را فراموش میکنیم؛ ببخش که ضریحت را میچسبیم و ول نمیکنیم!
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت